۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۰
"من از این دست گرفتار بدم می آید
"من از این دست گرفتار بدم می آید
از مکافات از آزار بدم می آید"
شب به شب فاطمه در میزد و در میبستند
من از این یاری انصار بدم می آید
قنفذ و خالدِ ملعون و مغیره با هم....
وای از این دسته ی اشرار بدم می آید
با غلاف پُر و سنگین به پَرش کوبیدند
تا قیامت من از این کار بدم می آید
جلوی چشم همه همسرم افتاد زمین
از تماشا شدن یار بدم می آید
من از آتش به خدا خاطره ی بد دارم
وای از این خاطره بسیار بدم می آید
میخ ِدر سرخ شد و بوسه به محسن میزد
تا ابد از نوک مسمار بدم می آید
بین دیوار و در خانه شهیدش کردند
بخدا از در و دیوار بدم می آید
در روی همسر و فرزند عزیزم افتاد
من از این نحوه ی کشتار بدم می آید
همه ی زندگی ام زیر لگدها افتاد
فضه ی خادمه را کرد صدا تا افتاد...
۹۳/۱۲/۲۸